ای شیطان کثیف! من بر تو لعنت می فرستم. ای شیطان کثیف! من بر تو لعنت می فرستم. به جگر پاره پاره امام حسنم، به پهلوی حضرت زهرایم، به حنجره امام حسینم و به قطعات بدن علی اکبر تو نمی توانی از من فرار کنی! تو نمی توانی از عذاب قیامت فرار کنی! ما آفتاب داریم. مهلت تو رو به پایان است و باید از قبل می دیدی که ساعت تو را متجاوزانه در بر می گیرد ولی نفهمیدی! خداوند نه ولی توست و نه ولی یارانت. وإِنَّ الظَّالِمِينَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاء بَعْضٍ وَاللَّهُ وَلِيُّ الْمُتَّقِينَ و حال این "بعض" تویی و خاندانت و این "بعضهم" همان سران استکبارند که همان سران فتنه اند و نوچه هایشان می شوند آن دو ملعون! و چه زیباست تعبیر آن دو ملعون! همیشه در برابر ولایت دو ملعون ایستاده اند: عمر و ابوبکر در زمان علی، معاویه و عمروغاص در برابر حسن، شمر و ابن زیاد در برابر حسین،... و این دو ملعون در برابر ولایت فقیه! و زود است که می بینم دو ملعون دیگر در برابر مولا بایستند و اینجاست که دیگر تو نمی توانی استکبار بورزی و خدا تو را می کشد تا به اعماق جهنم بروی و این همین تویی و "بعضهم"هایت که خود را به آب و آتش می زنی تا شاید بتوانی حکم خدا را عقب بیاندازی و از عذاب دوری کنی و نمی توانی چون داری در مسیر نقشه الهی گام برمیداری و هرچه جلوتر می روی به وقت معلوم نزدیکتری و از جایی می خوری که حساب نمی کردی!
وَلَوْ أَنَّ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا مَا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا وَمِثْلَهُ مَعَهُ لَافْتَدَوْا بِهِ مِن سُوءِ الْعَذَابِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَبَدَا لَهُم مِّنَ اللَّهِ مَا لَمْ يَكُونُوا يَحْتَسِبُونَ(اگر ستمكاران تمام آنچه را روى زمين است مالك باشند و همانند آن بر آن افزوده شود، حاضرند همه را فدا كنند تا از عذاب شديد روز قيامت رهايى يابند; و از سوى خدا براى آنها امورى ظاهر مىشود كه هرگز گمان نمىكردند! (47))
آری تو دست و پا می زنی! اما ما آگاهیم! ما می دانیم که تو و نوچه هایت تمام بازی های مهم را در این ایام انداختید تا مسلمانان از بحرین غافل شوند و شماها با شکستن حرمت فاطمیه هر غلطی که خواستید بکنید. به حضرت فاطمه سوگند که ما هیچکدام از فوتبالها را نگاه نمی کنیم تا تو باز هم دست و پا بزنی و به جای این لجنی نماز برای مردم بحرین می خوانیم و به جای بازی های شب دعاها را روانه منامه می کنیم. و این است خاصیت حزب الله! همیشه پیروز است و خاصیت حزب تو تو ذلت و خسران چیزی به همراه ندارد. و این را بدان که من نمی نشینم تا برادران ما را در بحرین نابود کنی! من نوچه هایت را به نبرد می طلبم! من پرچم امریکا را زیر پایم لگد می کنم نه چون نماد امریکاست، بلکه نماد توست! و بدان که من این را می فهمم! ما نه فریفته فوتبال تو می شویم و نه برنامه های تو را پیش می بریم! ما تنها از سید علی دستور می گیریم و او هم از مولایمان! و تو ای باریک اوباما! پایان کارت نزدیک است و به پهلوی سید زنان بهشت قسم که خون تو را می ریزیم! من اکنون رادیکال شده ام! من اکنون می کشم! می کشم! آنکه برادرم کشت. و این دفعه به جای پرچم امریکا می سوزانم پرچم ابلیس را تا آتش عذاب در تو شعله ور گردد و در جمعه ها در مقابل دوربین به سوی خدا سجده می کنم تا آتش به درون دهانت راه پیدا کند و در پایان می گویم بسم الله الرحمن الرحیم تا آتش در مغزت رسوخ کند! و اینجاست که می بینی "بدالهم من الله ما لم یکونوا یحتسبون"! سوگند به "فجر" که با طلوع فجر همگی در این آتش می سوزید و مجال رهایی ندارید چون این دفعه خورشید ما تابان تر از همیشه است. تو و امثال تو همانهایی بودید که این حرف پروردگار جهان را نادیده گرفته اید:
به ياد آريد زمانى را كه به فرشتگان گفتيم: «براى آدم سجده كنيد!» آنها همگى سجده كردند جز ابليس -كه از جن بود- و از فرمان پروردگارش بيرون شد آيا (با اين حال،) او و فرزندانش را به جاى من اولياى خود انتخاب مىكنيد، در حالى كه آنها دشمن شما هستند؟! (فرمانبردارى از شيطان و فرزندانش به جاى اطاعت خدا،) چه جايگزينى بدى است براى ستمكاران! (50) من هرگز آنها ( ابليس و فرزندانش) را به هنگام آفرينش آسمانها و زمين، و نه به هنگام آفرينش خودشان، حاضر نساختم! و من هيچ گاه گمراهكنندگان را دستيار خود قرار نمىدهم! (51)
و این همین شمایید که این کلمه را بر ذهن منافقان تنها کشور اسلامی جاری ساختید و آنها را سکولار ساختید! و من باز هم می فهمم و خود را درگیر چندتا خس و خاشاک نمی کنم تا توی باریک شیعه بکشی! من وقتم را لایق شعار دادن علیه جلبک نمی کنم چون در این وقت می توانم 10 تا پرچم امریکا بسوزانم! و اگر فکر کردید که آخرالزمان با شماست پس بشنو:
قُلْ يَا قَوْمِ اعْمَلُوا عَلَى مَكَانَتِكُمْ إِنِّي عَامِلٌ فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ (39) مَن يَأْتِيهِ عَذَابٌ يُخْزِيهِ وَيَحِلُّ عَلَيْهِ عَذَابٌ مُّقِيمٌ (40)
بگو: «اى قوم من! شما هر چه در توان داريد انجام دهيد، من نيز به وظيفه خود عمل مىكنم; اما بزودى خواهيد دانست(که) (39) چه كسى عذاب خواركنندهاى (در دنيا) به سراغش مىآيد، و (سپس) عذابى جاويدان (در آخرت) بر او وارد مىگردد!» (40)
و هنگامی که او بیاید آن عذاب می رسد...!
"و پرچم شش گوشه هنوز قرمز است..."
به امید ظهور
بسم الله الرحمن الرحیم
كم من فئة قلیلة غلبت فئة كثیرة باذن الله
"داوود" چوپان بود. جوانی از بنی اسرائیل. پدرش او را برای دادن غذا به برادرانش عازم کرده بود. عازم به سپاه طالوت... اما داوود هنوز مناسب جنگ نبود. جوان بود و کم تجربه... ناگهان در میانه دشت صدایی عجیب شنید:"مرا بردار!" به اطراف نگاه کرد."مرا بردار!" به پشت سر نگاه کرد. اما دشت خالی بود."مرا بردار!" داوود با توجه به زیر پایش نگاه کرد. تنها چیزی که در آنجا رنگ خاکی ساده بیابان را به هم می زد قلوه سنگی بود. "مرا بردار! خداوند مرا برای هلاکت داوود خلق کرده." ناگهان در دلش احساسی پیدا شد. مملو از ایمان سنگ را برداشت و به مسیرش ادامه داد. مسیر را طی کرد تا از دور سیاهه لشگر طالوت را دید! ولی چرا اینقدر لشگر کوچک شده بود؟
طالوت سپاه خویش را پریشان می دید. آنها لشگریان جالوت را دیده بودند. و تعداد لشگرها را مقایسه می کردند... چه کسی جرات داشت که با جالوت تن به تن بجنگد؟ ناگهان سپاهیان به طالوت گفتند:"ای جالوت! ما نبرد را می بازیم." ولی طالوت بدانان گفت:" قال الذین یظنون انهم ملاقوا الله کم من فئة قلیلة غلبت فئة کثیرة باذن الله و الله مع الصابرین" سپس به درگاه خدا دعا کرد. در این حین سربازی به سمت طالوت آمد و گفت:"جوانی ادعا می کند می تواند جالوت را شکست دهد." گفت او را بیاورند. چون آن جوان را دید تعجب کرد. ولی به او اجازه داد به نبرد جالوت برود. سپاه با امید نا امیدی به داوود نگاه می کند که از میان صفوفش می گذرد. بالاخره یکی شجاعت داد و حاظر به نبد با جالوت شد. اما ای کاش شخص دیگری بود... با سلاح دیگری می آمد نه فلاخن!
جالوت با خوشحالی به لشگر مقابل نگاه می کرد. با نیامدن حریف تن به تن روحیه سپاهش افزون می شد. بالاخره می توانست بنی اسرائیل را نابود کند... ناگهان جوانی از سیاهه لشگر دشمن جدا شد و به سمت او آمد. در جالوت احساس بدی پدید آمد. اما او ماهرترین جنگاورها بود. ایستاد تا جوان برسد. داوود گفت:"ای جالوت! بیا که برای کشتن تو آمده ام!" جالوت نگاهی تمسخر آمیز به جوان می اندازد و با اسب به سمتش می آید تا او را از پای در آورد... اما ناگهان یک شئ عجیب از دست جوان رها می شود و به میان دو چشمش میرود.
كم من فئة قلیلة غلبت فئة كثیرة باذن الله
نزدیکیهای ظهر بود. بالاخره "محمد"(ص) به محل جنگ رسیده بود. اما با 313 نفر، چند تایی اسب داشتند اما بیشتر از نصف سپاه با چوب به جنگ آمده بودند. لشگر کفار وقتی که از دور سپاه پیامبر را دیدند. همگی به خنده افتادند! در این فکر بودند که به نصف لشگرشان استراحت بدهند. رسول روی زمین خم شد و مشتی خاک برداشت و به سمت سپاه کفار انداخت. ذرات خاک به طور عجیبی در هوا غوطه ور شدند. هر چقدر بیشتر به سمت دشمن پیشروی می کردند بر سرعت ذرات اضافه می شد. ذرات آنقدر پیشروی کردند تا به چشم کفار رسیدند. آری... خاک در چشمانشان رفته بود...
***
محمد(ص) و یارانش در حال جمع آوری غنائم و سوق دادن اسرا بودند که ندایی در گوش یاران رسول از زبان محمد(ص) بیرون آمد:"و شما آنان را نكشتيد، بلكه خدا آنان را كُشت. و چون [ريگ به سوى آنان] افكندى، تو نيفكندى، بلكه خدا افكند. [آرى، خدا چنين كرد تا كافران را مغلوب كند] و بدين وسيله مؤمنان را به آزمايشى نيكو، بيازمايد. قطعاً خدا شنواى داناست. "
كم من فئة قلیلة غلبت فئة كثیرة باذن الله
نزدیکای غروب بود. آسمان برخلاف معمول چند روز بود که به رنگ قرمز در می آمد. گویی با یک چیزی همدردی می کرد... کاروانی از دور به سمت کوفه می آمد. مردم شهر همگی منتظر ورود عزیزانشان بودند... جنگاوران اسلام.... مردم خداجو... شهر را برای گرفتن جشن آراسته بودند. آنها بر یک "خارجی" پیروز شده بودند. زنان منتظر استقبال از شوهران خود بودند. همگی در ورودی شهر صف کشیده بودند و حاضر بودند. کاوانی وارد کوفه شد. مردم شهر شروع به هلهله و شادی کردند. ناگهان در میان کاروان اسرایی دیده شدند. اما انگار که این اسیران از کوچک به بزرگ رنج و دردی نداشتند. اشکی به چهره هایشان نبود... یکی از میان مردم به سمت علی بن الحسین رفت و گفت:" سپاس خدای را که شما را خوار کرد." حضرت نگاهی به او انداخت...
***
سجاد در حال خواندن کتاب است. سجاد با اشک می خواند: "و پس از سخنان حضرت زینب مردم کوفه همگی ناله به سر دادند و از امام تقاضای اجازه جهاد دادند. اما امام نپذیرفت." سپس کتاب را می بندد و از خانه خارج می شود تا به مراسم زینبیه برسد.
كم من فئة قلیلة غلبت فئة كثیرة باذن الله
حسین در حال شنیدن توضیحات است. نقاطی که فرمانده به آنها اشاره می کند چند صد متر آن طرفتر هستند. او غواص است. می خواهد از اروند یک کیلومتری عبور کند. فرمانده به موانع درون آب، جریانهای دریایی باسرعت بالا، کوسه ها و در گل ماندن غواص ها در آن طرف ساحل و تیر باران شدنشان اشاره می کند. عقل حکم می کند که حسین نرود. حتی یک درصد هم احتمال عبور نیست. اما حسین می داند که در خط مقدم جنگ با جهان قرار دارد. تمام دنیا جمع شده اند تا خمینی اش را از او بگیرند... تمام دنیا جمع شده اند تا بگویند تو باید یا کمونیست باشی یا لیبرال... می خواهند به او زور بگویند. و می داند که "ان تنصروالله ینصرکم و یثبت اقدامکم" نزدیک غروب است. و آسمان دوباره همانند همیشه سرخ شده. گویی هنوز عزایش تمام نگشته. انگار می خواهد بر سر اهل تجاوزکارش فرو بریزد. فرمانده هم چنان سخن می گوید. موانع بیشتری را می شمارد. می داند که از همه دنیا اینجا آمده اند تا نگذارند پیشروی اتفاق بیافتد. اما حسین می داند که درون کشور؛ در همین سمت خودی هم افرادی هستند که نقاب بر چهره گذاشته اند و منتظر فرصتند تا ولایت فقیه را تبدیل به لیبرال کنند. اکنون شب شده و عملیات باید آغاز شود. حسین به پیشروی در عملیات فکر می کند... با خود می اندیشد کهاسمم که حسین است! اگر لازم باشد فهمیده هم می شوم! حسین به سمت اروند می رود و فریاد می زند "یا زهرا!!" و به درون آب شیرجه می زند...
***
فاو فتح شده. اکنون جهان در حیرتند که چه گونه فاو فتح شده و حسین در حیرت است که چرا به جمع دوستانش نپیوسته. او درهای آسمان را دیده بود که برای او باز شده بودند، اما در حسرت آنها مانده بود. او امشب می خواست لاله باشد اما نشد!
كم من فئة قلیلة غلبت فئة كثیرة باذن الله
پنجمین ارتش دنیا در مقابل چشمان علی درحال پیشروی است. علی می داند که ارتش اسرائیل بسیار قدرتمند است و برای نابودی تانکها باید چند گلوله موشک خرج کرد. اما او می داند حسین فهمیده کیست. او با تمامی وجود درک کرده که معنای شهادت چیست. او می داند که اسراییل اگر از این جلوتر بیاید در جان فساد دوچندان می شود. اما علی آماده و هشیار است. او از پناهگاه بیرون می آید و شروع به پرتاب موشک می کند. اما موشکش همانند پشه ای در تار عنکبوت گیر می کند و به تانک نمی خورد. اکنون عنکبوت با نفرت به سمت علی می آید تا او را له کند. علی چندین موشک دیگر می اندازد... اما فایده ندارد... سرانجام تصمیم را می گیرد... نارنجک ها را به خود می بندد و ...
***
صحنه خنده داری است. تانکهای قدرتمند مرکابا دارند از دست چند رزمنده ساده فرار می کنند. پنجمین لشگر دنیا شکست خورده... آن هم از 2000 خاکی و ساده!!
كم من فئة قلیلة غلبت فئة كثیرة باذن الله
رضا مصمم است. در بین جمع حرکت می کند. امروز روز جشن است. روز "بزرگی" برای کشورش! امروز او نشان داد که کل دنیا نمی تولنند حریف خدا شوند. امروز او نشان داد که هر چی فتنه گران بیشتر فتنه کنند و هر چی کفار بر علیه او در آیند، آگاهتر می شود. او به سمت یک دست فروش در میدان آزادی می رود و 4 تا ساندیس می خرد به کوری چشمان اوباما و ابلیس و دوتا نوچه فتنه گرشون! او نشان داد که ایران که شیعه با تمامی دنیای بی خیال و مست فرق می کند. نشان داد که شیعه از یهود هشیار تر است و نشان داد که مکر شیطان ضعیف. امروز روز خواری شیطان و فتنه گرانش و روز "باریک" شدن اوباما بود! او اکنون باید گام دیگری بردارد... گامی در جهت نابودی سران کفر و گامی در جهت یاری ولی. او اینک ولی فقیه را یاری داده و حالا نوبت یاری ولی امر است. اکنون او و امثال او باید پسته بخورند... باید پسته بخورند تا خونشان بیشتر شود. و اکنون است که می داند این را که "زود است که بیاید!". به گذشته بر می گردد و به فسادهایی که در زمین رخ داده است نگاه می کند. به کشتار پیامبران و به کشتار خورشیدهای تابانش نگاه می کند. می داند که هرروز سرخی آسمان به او یادآوری می کند که هنوز پرچم شش گوشه قرمز است... و هنوز قلب شیطان می تپد...و هنوز 313 نفر حتی با چوب پیدا نشده اند تا با آسمان عهد ببندند... و هنوز آفتاب بیرون نیامده...
"اللهم ارنی الطلعه الرشیده"
به امید ظهور
به نام خداوند بخشنده مهربان
آيا كسانى كه در دلهايشان بيمارى است گمان كردند خدا كينههايشان را آشكار نمىكند؟! (29) و اگر ما بخواهيم آنها را به تو نشان مىدهيم تا آنان را با قيافههايشان بشناسى، هر چند مىتوانى آنها را از طرز سخنانشان بشناسى; و خداوند اعمال شمارا مىداند! (30) ما همه شما را قطعا مىآزمائيم تا معلوم شود مجاهدان واقعى و صابران از ميان شما كيانند، و اخبار شما را بيازماييم! (31) آنان كه كافر شدند و (مردم را) از راه خدا بازداشتند و بعد از روشنشدن هدايت براى آنان (باز) به مخالفت با رسول (خدا) برخاستند، هرگز زيانى به خدا نمىرسانند و (خداوند) بزودى اعمالشان را نابود مىكند! (32) اى كسانى كه ايمان آوردهايد! اطاعت كنيد خدا را، و اطاعت كنيد رسول (خدا) را، و اعمال خود را باطل نسازيد! (33) كسانى كه كافر شدند و (مردم را) از راه خدا بازداشتند سپس در حال كفر از دنيا رفتند، خدا هرگز آنها را نخواهد بخشيد. (34) پس هرگز سست نشويد و (دشمنان را) به صلح (ذلتبار) دعوت نكنيد در حالى كه شما برتريد، و خداوند با شماست و چيزى از (ثواب) اعمالتان را كم نمىكند! (35) زندگى دنيا تنها بازى و سرگرمى است; و اگر ايمان آوريد و تقوا پيشه كنيد، پاداشهاى شما را مىدهد و اموال شما را نمىطلبد، (36) چرا كه هر گاه اموال شما را مطالبه كند و حتى اصرار نمايد، بخل مىورزيد; و كينه و خشم شما را آشكار مىسازد! (37) آرى، شما همان گروهى هستيد كه براى انفاق در راه خدا دعوت مىشويد، بعضى از شما بخل مىورزند; و هر كس بخل ورزد، نسبت به خود بخل كرده است; و خداوند بىنياز است و شما همه نيازمنديد; و هرگاه سرپيچى كنيد، خداوند گروه ديگرى را جاى شما مىآورد پس آنها مانند شما نخواهند بود (و سخاوتمندانه در راه خدا انفاق مىكنند). (38)
انگار این آیات برای سال 88 نازل شده... برای 8 ماه دفاع مقدس. نام این آیات را باید به "آیات فتنه" تغییر داد... آری ... منافقین و کفار زمانه ما وارثان منافقین زمان پیامبرند. خصوصیاتشان کاملا یکسان است. انگار این آیات در سال 88 بر پیامبر نازل شده. و ما چقدر غافلیم که به قرآن نگاه نمی کنیم. ما چقدر غافلیم که فقط محبتمان را به ثقلین می نمایانیم ولی نگاه به مطالبشان نمی کنیم. و این رمزی است که در جاهایی گمراه می شویم. ثمره این کار بی تفاوتی در برابر نابودی خورشیدهاست. ثمره این کار حرکت به سمت غرب است و حالا می فهمم چرا همه شیاطین بزرگ در غرب قرار دارند! حرکت به غرب همان دور شدن از خورشید است که می خواهد از شرق بیرون بیاید. با هر قدمی که به سمت غرب بر می داریم چند صدم ثانیه در طلوع خورشید تعویق می اندازیم. در حالی که خورشید منتظر 313 نفر است که فقط یک گام به سمت مشرق بردارند. و اگر این تعداد به 313 نفر نرسد افراد رو به مشرق لاله می شوند و تا وقت دوری دیگر کسی رو به سمت مشرق نمی کند و این خداست که قوم جدیدی را با ما جایگزین می کند تا همانند ما نباشند. ما همان وارثان مومنان هستیم! این ماییم که باید در برابر نسل منافقان بایستیم. آیا نمی توانیم از طرز حرف زدن روشنفکران "روشن مغز" تشخیص دهیم که آنها منافقند. حتما خداوند باید در چهره آنها نشانه قرار دهد. آیا کینه شدید را در دل سران جنبش سبز حس نکرده بودیم؟ این کینه از زمان انقلاب وجود داشت! این کینه بنی صدرها بود. این کینه افرادی بود که با هدف تشکیل حکومت لیبرال وارد حرب های نظام شدند. و این است پروردگارتان! کینه هایشان را نشان داد! منافقان هیچ وقت نمی توانند تا ابد مخفی باشند. و چه زیبا بود آزمایش الهی! آنگاه که با یک فتنه "مجاهدین" ما پیدا شدند و شمع های توخالی مشخص! آنگاه که خداوند به جامعه "برتر" ما نشان داد که در شما چه آفت هایی است! و قطعا سنت الهی تبدیل نمی شود تا کسانی که با مقام ولایت مجادله کردند "اعمالشان نابود گردد"! و اگر توبه نکنند و بمیرند چه بد است بر آنان که همان کافرانند و غفور بر آنان نمی بخشاید! ای خواص دنیا "بازی و لهو" است. اگر خواص بودنتان را انفاق نکنید خداوند از میان ملت لاله پرور ستارگانی جدید می آفریند که قطعا همانند شماها ترسو نمی شوند! یادم می آد وقتی ابتدایی می رفتم معلممان می گفت پسته خونسازه و حالا می فهمم که چرا پسته گیاه بومی ایرانه... حالا می فهمم که چرا ما خونهایمان تمام نمی شود... خداوند هر گیاهی را در کشوری گذاشته که ساکنان آن قوم این گیاه را به کمال استفاده می کنند! و ما این پسته ها را می خوریم و خونمان هیچگاه به قطره آخر نمی رسد! آنقدر "پسته" می خوریم تا خونمان اضافی بیاید و در مقابل چشمان "باریک اوباما"ها آنرا به زمین می ریزیم! و حالا می فهمم که چرا لاله در ایران به وفور می روید...
شاید این جمعه بیاید...
به امید ظهور
هنگامه طلوع خورشید است. و من در میان جاده، در میان بیابان، ازمیان دو تاریکی نوری را در افق می بینم. این نور همان است که هر روز تا آنجا برای محافظت از شیعیانش می آید ولی بازمی گردد. برای محافظت از پیروانش می آید اما مشتی خس و خاشاک می بیند. برای ظهور می آید اما می بیند که غم هنوز ادامه دارد. غمی هزار ساله... غمی به وسعت کشتن ولی خدا... غم بی بصیرتی. هنوز هم می بیند که مردمی به نام دین می خواهند ولی فقیه او را از سر راه بردارند و آن موقع است که دیگر حتی آن نور به کرانه ها هم نمی آید و شب با افول ماه به طور کامل ظلمانی می شود. آن موقع است که خورشید دیگر نمی آید. و چه بد می شود که دوازدهمین خورشید شیعه هم افول کند. آن موقع است که به یاد می آوریم... ضربت به علی را به یاد می آوریم... جگرهای پاره پاره حسنمان را به یاد می آوریم... صحرای کربلا و مسموم کردن ها! چه روزگاری بود! ما دوازده خورشید داشتیم که اگر آنها را صدا می کردیم یاری می دادند و چه بد قومی بودیم که خورشیدها را یکی پس از دیگری به پایین کشیدیم. و اکنون یک ماه داریم. با مقداری ستاره بی بصیرت... آیا زمان آن نرسیده که بندهای شهوات را پاره کرده و کاری کنیم که آن نور کمی جلوتر بیاید؟ در پیچ و تاب زندگی همگی به فکر کار خودمان هستیم. غافل همه ماییم. به فکر یک مشت جلبک ولی در فکر نابودی امریکا و انگلیس نیستیم.
اکنون زمانی است که نگزاریم خورشید دوازدهم نور خود را از ماه بگیرد. نباید اجازه داد که شیعیان بحرین پشت سر هم کشته شوند ولی وقتی یک خس و خاشاک به علت بی حرمتی به قرآن زخمی شود ما درگیر او باشیم. ای ملت ایران! بیایید با هم متحد شویم تا برکنیم ریشه هواهای نفسانی را... تا برکنیم سر شیطان را... تا فریاد لا اله الا الله را به گوش جهان برسانیم... تا انتقام خون خدا را بگیریم. بیایید ... بیایید... انقلابی دیگر در راه است! یک مشت لجن را ول کنید، بگزارید در مستی خودشان غوطه ور باشند! بگزارید در مستی خویش سرگردان باشند و بگزارید که
فذرهم یخوضوا و یلعبوا حتی یلاقوا یومهم الذی یوعدون
(آنان را به حال خود واگذار تا در باطل خود فروروند و بازى كنند تا زمانى كه روز موعود خود را ملاقات نمايند!)
این ها قومی هستند که ایمان نمی آورند، پس به آنها بگویید "سلام" پس به زودی می فهمند. ما قوم برتر هستیم. ما شیعه هستیم. ماییم که آخرالزمان را رقم می زنیم. و تا نتوانیم فکرمان را جهانی کنیم آن نور از افق جلوتر نمی آید... تمام ابرها به سمت ماه می آیند که آنرا بپوشانند، ستاره های خواص هم نمی توانند کاری انجام دهند و این در نهایت درخت مردم ایران است که این ابرها را کنار می زند. این همان درختی است که گلهایش لاله و میوه اش فهمیده... ریشه اش به ژرفای تاریخ عمق دارد اما نه تاریخ ایران... تاریخ نبرد حق و باطل! و اینجاست که معلوم می شود که چرا این همه علف هرز هنوز نتوانسته این درخت را فاسد کند.
هنگامه طلوع خورشید است. و من در میان جاده، در میان بیابان، ازمیان دو تاریکی نوری را در افق می بینم. فیزیکدانان می گویند این نور آفتاب است که کم کم دارد طلوع می کند. اما من می دانم... می دانم این نوریست که هر روز می آید تا شیعیانش را ببیند. با خود می گویم ای کاش در دیدرس این نور باشم. با خود می گویم زود است که این نور نزدیک تر آید. فقط یک نظر... فقط...
به امید ظهور
انهم یرونه بعیدا و نراه قریبا
ساعت 9 صبح سه شنبه 24 اسفند 89 است. فرهاد در گوشه ای از خیابان هفت تیر قدم می زند. او تنها یک فکر در سر می پروراند: تهیه مواد منفجره و محترقه! همراه نرگس آمده. می خواد خودشو جلوی اون قوی نشون بده. البته به این فکر می کنه که امشب نرگس می تونه بهش قدرت بده. با هم در پیاده رو حرکت می کنند تا اینکه امین می آید. فرهاد کیسه ای که امین همراه خودش آورده را سریع می گیرد و با نرگس سوار پرادو می شود و می روند تا شب با هم باشند. فرهاد در حین رانندگی فکر می کند... فکر می کند به اینکه اگر جنبش سبز به وجود نمی آمد چطور می تونست توی خیابونا با نرگس بگردد؟ البته فکرهای دیگری هم می کند: دیشب بی بی سی برنامه آموزش فرار از نیروهای ضد شورش را آموزش داده بود. دیگر کم کم ظهر شده بود. طنین الهی قرآن از مسجدی در اطراف همه جا را پر از معنویت می کرد. اما درون ماشین فرهاد اثری از آن طنین دیده نمی شد. درون ماشین ساسی مانکن "خداجو" به یک زوج "خداجو" معنویت میداد و "خدا"یشان را به آنها نزدیک تر می کرد. در همین حین مردم پیاده در خیابان این آوا را می شنیدند.
«أفرأيت من اتخذ الهه هواه و اضله اللّه علي علم و ختم علي سمعه و قلبه و جعل علي بصره غشاوة، فمن يهديه من بعد اللّه، أفلا تذکرون.»
((سوره جاثيه، آيه 23) اي رسول خدا آيا نمي بيني آن را که هواي نفس خويش را خداي خود قرار داده و خدا او را با علم(پس از اتمام حجت) گمراه مي سازد و برگوش و دلش مهر مي زند و بر ديده اش پرده اي مي افکند، پس چه کسي بعد از خدا او را هدايت خواهد کرد آيا پند نمي گيريد؟)
از کنار مسجد عبور می کنند. در همین حال نرگس با علاقه به فرهاد نگاه می کند و کم کم از حال می رود. فرهاد نیز کم کم میخواهد بایستد... از کنار مسجد دیگری عبور می کنند. از گلدسته این مسجد نوای دیگری می آید:
مَثَلُ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِن دُونِ اللَّهِ أَوْلِيَاء كَمَثَلِ الْعَنكَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَيْتاً وَإِنَّ أَوْهَنَ الْبُيُوتِ لَبَيْتُ الْعَنكَبُوتِ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ
(مثل كسانى كه غير از خدا را اولياى خود برگزيدند، مثل عنكبوت است كه خانهاى براى خود انتخاب كرده;
در حالى كه سستترين خانههاى خانه عنكبوت است اگر مىدانستند!)
ناگهان صدای گوشی فرهاد معاشقه آنها را به هم می زند. -"بگو!"
محمد پاسخ می دهد:-"سلام. چطوری فرهاد. زنگ زدم بهت بگم امشب یک جلسه ختم قرآن داریم. خیلی دوست دارم تو هم بیای؟"
-"نه مگه الافم! کلی کار برام مونده! نمی تونم بیام!"
-"فرهاد تو از موقع بعد از انتخابات دیگه نمیای سمت خونمون چی شده. با ما قهر کردی. دوست جدید پیدا کردی؟"
فرهاد در حالی که به نرگس نگاه می کند میگوید:"به تو مربوط نیست!" و گوشی را قطع میکند. محمد همینطور بهت زده پشت تلفن به قرآنی که در جلویش باز شده بود نگاه می کند. چشمش به یک عبارت می افتد:
إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ
(همانا كسانى كه از پرستش من سركشى كنند زودا كه خوار و سرافكنده به دوزخ در آيند.)
***
ساعت 9 صبح سه شنبه 24 اسفند 89 است. فرهاد سوار بر تاکسی در مکه حرکت می کند. او فقط یک فکر در سر می پروراند... ترویج عقاید شیعه. راننده تاکسی دارد با او صحبت می کند و شبهات موجود در شیعه از نظر خودش را مطرح می کند. فرهاد هم با دیدی باز از دین به او پاسخ می دهد. در این فکر است که اگر بتواند این انسان را هدایت کند چه کار نیکی انجام داده است. هفته قبل از اعزام شدنش با استادش در مورد بحث های بین تشیع و سنت مشورت کرده بود و خوب آموزش دیده بود. اکنون راننده تاکسی ایستاده است و دارد به صحبت های فرهاد گوش می دهد. کم کم دارد متقاعد می شود... فرهاد دارد به هدفش می رسد... اما ناگهان صدای قرآن می آید... نزدیک ظهر شده و دمدمه های اذان است. فرهاد از راننده تاکسی عذر می خواهد و با عجله حرکت می کند تا برای نماز آماده شود. وضو می گیرد. در این حین طنین قرآن ندا می دهد:
إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتَابُوا وَجَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أُوْلَئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ
(مؤمنان واقعى تنها كسانى هستند كه به خدا و رسولش ايمان آوردهاند، سپس هرگز شك و ترديدى به خود راه نداده و با اموال و جانهاى خود در راه خدا جهاد كردهاند;آنها راستگويانند.)
در همین حین راننده تاکسی به دنبال او می دهد تا با او نماز را به جای آورد و پس از نماز به بحث ادامه دهند. در میان دو نماز راننده با حالتی گریان آیه ای را زیر لب زمزمه می کند:
أَفَمَن شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلَامِ فَهُوَ عَلَى نُورٍ مِّن رَّبِّهِ فَوَيْلٌ لِّلْقَاسِيَةِ قُلُوبُهُم مِّن ذِكْرِ اللَّهِ أُوْلَئِكَ فِي ضَلَالٍ مُبِينٍ
آيا كسى كه خدا سينهاش را براى اسلام گشاده است و بر فراز مركبى از نور الهى قرار گرفته (همچون كوردلان گمراه است؟!) پس واى بر آنان كه قلبهايى سخت در برابر ذكر خدا دارند! آنها در گمراهى آشكارى هستند!
***
ساعت 9 صبح سه شنبه 24 اسفند 89 است. و فرهاد بیل به دست از کنار تپه ملاتی در روستای رومه برای سلامتی امام زمان صلوات می فرستد. فرهاد همراه با همسرش نرگس به این روستا آمده. هر بیل که می زند به یاد بیل زدن های امام علی در نخلستانهای کفه می افتد. بر روی پیشانی سربند لبیک یا خامنه ای بسته و گویی این عبارت از قبل بر پیشانیش حک شده بود. با هر خشکه جدید یک صلوات می فرستد. در این فکر است که آیا می تواند این دیوار را تا قبل از تمام شدن ساعت کاری امروز بالا ببرند.... خیالش از بابت تهران راحت است. می داند که هر اتفاقی در تهران بیافتد خداوند پشت نظام ایستاده و هیچ آسیبی به آقا وارد نمی شود. می داند که یک مشت خس و خاشاک هیچ وقت نمی تواند در مقابل سیل بایستد. او می داند که:
أَنزَلَ مِنَ السَّمَاء مَاء فَسَالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهَا فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً رَّابِياً وَمِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي النَّارِ ابْتِغَاء حِلْيَةٍ أَوْ مَتَاعٍ زَبَدٌ مِّثْلُهُ كَذَلِكَ يَضْرِبُ اللّهُ الْحَقَّ وَالْبَاطِلَ فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفَاء وَأَمَّا مَا يَنفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الأَرْضِ كَذَلِكَ يَضْرِبُ اللّهُ الأَمْثَال
(خداوند از آسمان آبى فرستاد; و از هر دره و رودخانهاى به اندازه آنها سيلابى جارى شد; سپس سيل بر روى خود كفى حمل كرد; و از آنچه (در كورهها،) براى به دست آوردن زينت آلات يا وسايل زندگى، آتش روى آن روشن مىكنند نيز كفهايى مانند آن به وجود مىآيد - خداوند، حق و باطل را چنين مثل مىزند!- اما كفها به بيرون پرتاب مىشوند، ولىآنچه به مردم سود مىرساند ( آب يا فلز خالص ) در زمين مىماند; خداوند اينچنين مثال مىزند)
و چنین است که برای آبادی آن محل بیل می زند. شاید کمرش درد کند... اما در مقابل درد پهلوی مادر سیدان، فاطمه زهرا دردی نیست. شاید بازوانش درد کند. اما بازوان عباس بریده شده بود. شاید در پا احساس خستگی کند... اما جانباز ولی فقیه دیگر پا ندارد. او همچنان بیل می زند. غم بزرگی دارد. غمی به وسعت تاریخ... غم انتقام از قاتلان حسین. او می آید. این است فلسفه جهاد. باید نفس را پاک کرد!
وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ
و آنها كه در راه ما (با خلوص نيت) جهاد كنند، قطعا به راههاى خود، هدايتشان خواهيم كرد; و خداوند با نيكوكاران است.
زود است که بیاید...
به امید ظهور